داستان کودک و نوجوان | ساده و زیبا مثل ما
  • کد مطالب: ۱۴۹۸۴۶
  • /
  • ۳۰ بهمن‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۴:۵۴

داستان کودک و نوجوان | ساده و زیبا مثل ما

صبح روز عید بود، عید مبعث. همگی تعطیل بودیم و با خیال راحت، در خانه دور هم جمع شده بودیم.

بهاره قانع نیا - صبح روز عید بود، عید مبعث. همگی تعطیل بودیم و با خیال راحت، در خانه دور هم جمع شده بودیم.

مامان سفره‌ی صبحانه را انداخته بود مقابل تلویزیون و همان‌طور که گوشش به آهنگ‌های شاد بود، قاشق‌قاشق مربای به می‌ریخت داخل کاسه‌های کوچک بلوری و می‌چید‌شان چهار طرف سفره.

من مشغول ریختن چای بودم و مثل یک چای‌خانه‌دار ماهر، چهار استکان چای داغ تازه‌دم آماده کردم.

چای‌ها را در استکان کمرباریک ریختم. به همراه نعلبکی‌های گل‌سرخی که آدم را یاد خانه‌ی مادربزرگ‌ها می‌اندازد آوردم سر سفره. ظرفی نبات هم کنار سینی گذاشتم تا همه‌چیز در بهترین حالت خود قرار داشته باشد.

صالح، برادر کوچک‌ترم، گردو می‌شکست. بابا هم مشغول برش دادن قالب کره و پنیر بود. همه‌چیز که آماده شد، نشستیم دور سفره. مامان، همان‌طور که نان‌های سنگک را مربعی برش می‌داد و جلو دستمان می‌گذاشت، گفت: «روزهای عید و تعطیلات این‌چنین را خیلی دوست دارم. یک‌ جور حس سبکی و نشاط دل همه را لبریز می‌کند.»

بابا خندید و گفت: «خب، این خاصیت عید است. روزهایی هستند که انرژی‌های بسیاری دارند، روزهایی که آدم حس می‌کند نور و نقل و رایحه‌ی خوش همه‌جا پاشیده‌اند. در این روزهای مبارک، آدم ناخودآگاه مهربان‌تر می‌شود، خندان‌تر و پرانرژی‌تر.»

گفتم: «این هم باحال است که همگی دور هم صبحانه می‌خوریم و یک دل سیر با هم حرف می‌زنیم.»

صالح لقمه‌اش را درسته قورت داد و در ادامه‌ی حرف من گفت: «صابر راست می‌گوید! آخر، ما هر وقت از خواب بیدار می‌شویم شما رفته‌اید سر کار. خانه سوت و کور است و ما خیلی دلمان می‌گیرد.»

چهره‌ی مامان و بابا کمی رنگ غم گرفت. زود فضا را عوض کردم و گفتم: «خب، اگر نروند سر کار، توپ میکاسای مورد‌علاقه‌ی جناب‌عالی را کی هدیه می‌فرستد در خانه؟»

بابا گفت: «پسرها، شما را به خدا شروع نکنید! روز عیدی با هم مهربان باشید.»
مامان گفت: «آره، امروز فرصت خوبی است برای دور هم بودن، بیایید یک روز بی‌خیال کل‌کل و گوشی و بدو بدو بشویم و فقط در کنار هم شاد باشیم.»

بابا همان‌طور که لقمه‌های کره‌‌مربا برای خودش می‌پیچید گفت: «حالا که امروز عید است و قرار است بی‌خیال همه‌چیز باشیم، پایه هستید یک کار متفاوت خانوادگی انجام بدهیم؟»

مامان مشتاقانه و من و صابر مشکوکانه زل زدیم به بابا که لپش مثل گردو باد کرده بود و لقمه‌ی کره‌مربا را می‌جوید.
صالح گفت: «من دست به خانه‌تکانی نمی‌زنم!»

من هم پشتش درآمدم: «بابا، شما را به خدا! من هم امروز حوصله‌ی بشوی‌بساب ندارم.»
مامان با دلخوری نگاهمان می‌کرد. بابا که لقامه‌اش را قورت داد، حرفش را کامل کرد: «چه پسرهای عجولی دارم! کی اسم خانه‌تکانی آورد حالا؟!»

مامان گفت: «پس چه؟»
بابا گفت: «روز درخت‌کاری نزدیک است. اینترنتی ثبت‌نام کرده‌ام. به هرکداممان یک نهال می‌دهند. امروز برویم نهال‌هایمان را بگیریم و بیاییم توی باغچه‌ی جلو در حیاط بکاریم. هم روز عید کار ثواب انجام داده‌ایم، هم سرمان بند می‌شود.»

مامان ادامه داد: «هم یک یادگاری و اثر مثبت از خودمان توی این دنیا می‌گذاریم!»

صالح گفت: «عالی‌تر از این نمی‌شود!» و از خوشحالی و هیجان، تندتند صبحانه‌اش را خورد. من هم خوشحال بودم. لبخند زدم و نگاه کردم به زندگی ساده و زیبایمان، به خودم و صالح، به مامان و بابا که مثل قطعه‌های ارزشمند یک پازل همدیگر را کامل کرده بودیم.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.